تنهام گذاشت
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.
نگفتم: برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: عزیزم متاسفم،
نگفتم: اختلافها را کنار بگذاریم،
چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کردهای،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم
نگفتم: اگر تو نباشی
زندگیام بیمعنی خواهد بود.
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که میکنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: بارانیات را درآر…
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم.
نگفتم: جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بیانتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.